چشم می بندم
از کنارت می روم
به دور و دورترها
به ناکجای یک آبادی
بی گمان مردم مرا دیوانه می خوانند
و توعاشق می شوی
دلم می شکند
می ایستم
چشمانم بی اختیاربازمی شوند
نه می مانم
که حقیقت تلخ اشک وانتظارشیرین تراست.